نشريه شماره  :  (1)  تاريخ : 80/اسفند

http://3pit.tripod.com <<

  3pit MAGAZINE 

سرمقاله

اجتماعي

تاكسي زنان

افغان و مبايل

اخراج كارمندان هوايي

سرگرمي

موسيقي

عكس  شماره

تصاوير سه بعدي

كارت تبريك نوروزي

معما

جكهاي جديد

مصاحبه )طنز(

گوشت كوب دربار

كاري كاتور

داستان دنباله دار

فرهنگ و هنر

نامزدهاي اسكار

نقد يك شاهكار

بيان تلخ واقعيت

تكنولوژي

نسل جديد دي وي دي

تصويب كپي رايت

مسنجر ياهو

آموزش طراحي وب

 

بازگشت به صفحه اول 

 

<<عکس روی جلد کتاب

 

بيان تلخ واقعيت


سيما زند

چندی پيش مطلبی می خواندم درباره جوايز ادبی گلشيری. ديدم انگار گفته بودی ليلی از سپيده شاملو برنده بهترين رمان سال شده به خاطر:

پرداختن به مضمونی نو که هر چند در زمره دغدغه های خاطر هر زنی در هر زمانی است، همچنان در ادبيات فارسی ناشناخته و ناکاويده مانده؛

ارائه مضمون اصلی در فضاها و رخدادهای جامعه شهری ومعاصر ايران؛

ترسيم صريح وصادقانه روان پر آشوب زنی که در او عواطف مادری، همسری و عاشقی با هم در تعارض اند؛

بهره گيری از زبانی زنده، سالم وپر شتاب که با طرح و مضمون و ساختار داستان رابطه انداموار دارد.

به اندازه کافی دليل داشتم که به دنبال کتاب بگردم.

يک روز غروب شروع کردم به خواندن کتاب. 40-30 صفحه که خواندم، غم عجيبی بر دلم نشست. شايد برای آنکه به درد زندگی خيلی نزديک بود.

داستان درباره زنی است به نام شراره که در سنين جوانی با عشق ازدواج می کند و صاحب فرزند می شود. زمان داستان، دوره جنگ ايران و عراق است. شوهر فقط چند سال پس از ازدواج در اثر بمبی که به خانه همسايه اصابت می کند می ميرد.

بخش اعظم داستان از زبان شراره است که در درون خود با همسرش که حالا ديگر مرده است سخن می گويد. از تمام دردها، خيالها، وهمها و تصوراتش می گويد.

انگار روح شوهر همواره با اوست و تنهايش نمی گذارد.

نويسنده به خوبی توانسته احوال درون آدمی را بيان کند.

شراره که يک عکاس حرفه ايی است و عکسهای هنری می گيرد و به حساب يک انسان مدرن و امروزی است، مثل خيلی از آدمهای ديگر، مثل همه آدمهای عادی، که شايد هم خيلی به مدرنيسم اعتقادی ندارند خواب می بيند و انگار يک طوری به خوابهايش اعتقاد دارد. دلش هوای مشهد و حرم رفتن می کند.

او بيشتر از هر چيز، انسانی است با تمام تنهايی ها و غم ها، و آرزويش برای رهايی.

تصورات و قضاوتهايش درباره رفتار اطرافيانش که در واقع فقط خواننده از آنها باخبر است، نه خود اطرافيان، به واقعيت خيلی نزديک است. همان قضاوتهايی است که بيشترمان، بيشتر وقتها راجع به اطرافيانمان می کنيم، بدون آنکه بدانيم در درون آنها چه می گذرد.

مشاهدات شراره از پيرامون و پيرامونيانش هم بسيار ظريف است. مثلا درباره يکی از مراسم عروسی که او به عنوان عکاس به آن رفته می گويد:

"مادر داماد می آمد.
چشم غره می رفت.
مهمان ها هميشه منتظر بودند و مادرها هميشه نگران مهمان ها.
داماد از چشم غره مادر بغ می کرد.
دلم می خواست دوربين را بکوبم توی کله همه شان.
فکر می کردم سياوش تنها است.
می گفتم مهمان ها را صدا کنند.
پولکهای زنها به همديگر می گرفت.
اما فکر نکن با اين همه پولک شکل ماهی می شدند.
نه همديگر را هول می دادند.
با چنگال، ران مرغ را شکار می کردند.
ماهی شکارچی ديده ای؟ دقت می کردم اين چيزها را نگيرم. دهن های چرب و چيلی و پر را نگيرم..."

يک نکته که به نظرم آمد و تقريبا در همه داستان مطرح بود، "فرقه" يکی از بستگان شراره است که دقيقا معلوم نيست چه جور فرقه ايست اما اعضای آن ظاهرا عارف مسلکند.

"در آن تاريکی هيکل نازک يکی از دخترها راتشخيص دادم.
قدح بزرگی دستش بود.
همان قدح که از اول جلسه روی زمين، وسط فرش گذاشته بودند.
قدح را تعارف کرد.
چيزی نپرسيدم.
قدح را دو دستی گرفتم.
بوی الکل تند زد زير دماغم.
به دختر نگاه کردم.
صورتش پيدا نبود.
يک جرعه خوردم.
...
قدح را به دختر دادم.
يک جريان تند و گرم توی تمام تنم دويد.
لبخند زدم.
...
همه دم گرفته بودند.
صدای دف بلندتر شد.
شوهر رويا بلند شده بود.
سايه اش در تاريکی مشخص نبود.
می چرخيد و دف را هم در هوا می چرخاند.
صورت محمود معلوم نبود.
موهايش مثل آبشار ريخته بود روی چشمهايش
سرش را تکان می داد
ريتم موسيقی دف تندتر شده بود.
..."

رئيس اين فرقه محمود است که از بستگان شراره است و مريدانش به او "آقا" می گويند.

اين مريدان حاضرند جان و مالشان را در راه آقا (محمود) بدهند. اما معلوم نيست که محمود و مريدانش به چه اعتقاد دارند و اگر واقعا همانطور که راوی داستان به نوعی ثابت می کند، رئيس اين فرقه آدم دغل کار و دروغگو و سوء استفاده چی ای است نه يک عارف و دارد به نام عرفان سر يک گروه کلاه بزرگی می گذارد، چرا کسی جلوی فعاليتش را نمی گيرد.

می دانم که داستان سپيده شاملو يک رمان بود نه يک مستند، اما از آنجايی که تمام لطف داستان به نزديک بودن آن به واقعيت است، در اين يک مورد کم می آورد. فقط اميدوارم به خاطر سانسور، بخشهايی از واقعيت مربوط به دغل کاران عارف نما، حذف نشده باشد.

داستان با گم شدن سياوش، پسر شراره، تمام می شود. پايان داستان به نظرم کمی دراماتيک آمد، شايد از آنجا که شراره به اندازه کافی تنهايی و عذاب کشيده بود. شايد هم من نمی خواستم داستان اينطوری تمام شود چون بعضی وقتها آدم از اين همه واقعيت تلخ خسته می شود.

  • اين کتاب در 182 صفحه و توسط نشر مرکز چاپ شده است.

 

 

 

 

copyright 2002 (3pit)   Rooznamechi استفاده رسمي از مطالب اين  نشريه  بدون اجازه ممنوع است